پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

دلنوشته مامان

کفش

عزیزکم از قبل تولدت واست کفش گرفته بودیم اما هیچوقت دلم نیومد وایت بپوشم اخه ترسیدم گرما پاهای کوچولوتو اذیت کنه واین اولین کفشی هست که باهاش قدم برداشتی... ...
3 مرداد 1393

روزهای پارسا

چندروز پیش باباجون ومامان جون اومدن پیشمون، خیلی از دیدنشون خوشحال شدی وذوق کردی. صبح ها به عشق اونها زود از خواب بیدار میشدی وباباجون روبیدار میکردی وبغل میشدی واشاره به سمت در... اونها هم خیلی به دلت رفتار میکردن ومن هم نگران لوس شدنت... اخرهفنه همگی رفتیم اصفهان خونه خاله زهرا، یکم بادایی رضا غریبی کردی اما خاله زهرا ونیایش روخیلی دوست داشتی وبا نیاخیلی بازی میکردی.   اونجا اولین بار کفش پوشیدی ودستای کوچولوتو به من دست من دادی وخودت قدم برداشتی. پارساجونم نمیدونی چه حس خوبی داشتم. بابایی هم ازت فیلم گرفت. خیلی کفشاتو و قدم زدن رو دوست داشتی ودیگه بغل نمیامدی وتوی چمن های میدان امام بازی میکردی. خیلی بهت خوش گذشت. عزیز دلم...
3 مرداد 1393

اتاق موش موشک

عزیزدل مامان وبابا این عکس اتاقت هست توی خونه جدیدمون.  بیشترسلیقه باباامیر هست. تختت رو خیلی دوست داری وروش کلی بازی  وورجه وورجه میکنی.  ...
16 تير 1393

روزهای گلپسرم

نازگل مامان این روزهاخیلی شیطونک شده وحسابی مامانی رو اذیت میکنه اماایشالا همیشه سالم باشی وشیطنت کنی. گل قشنگم 14 ماهه شدی. 6تا دندون داری ودر حال یادگرفتن راه رفتن، 3تا قدم کوچولو برمیواری وتاپ میافتی. من وباباامیر هم کلی ذوقت میکنیم. کلمه هایی که میگی دردر ماما بابا نه نه ات و.. خیلی دوست دارم عزیزم خیلی دوست دارم همدم زندگیم.. کاش بفهمی چقدردوست دارم کاش بدونی از الان دلتنگ مدرسه رفتن و... دلتنگ لحظه هایی که تو اغوشم نباشی. نمی دونی وقتی داری شیرمیخوری ودست کوچولوت رو میگذاری روی قلبم چه حسی دارم...  خدایاشکرت خدایاشکر 
10 تير 1393

اسباب کشی

بایدخونمون روعوض میکردیم، باتووروجک خیلی سخت بود اخه یه لحظه تنها بازی نمیکردی وفقط بغل... اماباید میرفتیم. خونه خوبی بود که تو رو خدای مهربون اونجابهم هدیه داد امااون خونه اخاطره تلخی بهم داد که تحمل یه روز موندن هم درش نداشتم. بالاخره باهمه سختی هاش وسایل روجمع کردیم وباکمک باباجون به یه خونه خوشمل اومدیم.  اتاقت رو چیدیم، خیلی خوشکل شده. عاشق پو وجوجه لجوجه هستی عسلک مامان.  خداروشکر عادت ننی رو فراموش کردی وتوی گهواره میخوابی...  امیدوارم خونه خوبی باشه. خونه ای که ما رو عاشقانه در کنارهم جابده، خونه ای که درش فقط خنده باشه ومهر ووفااااااااا....
5 تير 1393

پسرک تب دار

عزیزکم  امروز که دارم خاطراتت رومینویسم خداروشکر اون روزهای بدگذشتن وخونه باباجون هستیم وتو مشغول بازی وبازیگوشی.  پسرکم چندروز پیش بود که شب که داشتی شیر میخوردی ودستای کوچولوت روی دستم بود احساس کردم بدنت گرم هست. عزیزکم تب داشت. اما هیچ علایم ومشکلی نبود. خیلی نگرانت بودیم ساعت 3بود که بابابایی رفتیم بیمارستان وقطره استامینوفن خریدیم. تبت پایین نمیومد. توهم که عشق اب بازی، گذاشتیمت تو اب... نزدیکای صبح بود که خوابیدی. رفتیم دکتر گفت احتمالا رزوءولا هست...  عصررفتیم شیراز. خیلی نگران بودیم توهم حوصله نداشتی وناله میکردی. شب دوباره تبت بالا رفت ومجبور شدیم شیاف بگیریم. بااینکه دلم نمیومد اما واست گذاشتم. تا صبح بالاسرت نش...
26 خرداد 1393