پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

دلنوشته مامان

خاطرات قشم

گلبهار مامان چندوقت پیش رفتیم قشم، من وتو وباباامیر. خیلی به سه تایی مون خوش گذشت، مخصوصا کنار دریا به شما. خیلی دریا رو دوست داشتی وتا میدیدی میگفتی دیا دیا... یه رستوران سنتی هم بود که خیلی دوسش داشتی اخه خواننده خوبی داشت وشما هم تا میرفتیم شروع میکردی به رقصیدن وهمه واست دست میزدن. 3روز اونجا بودیم که همه ناهار وشام ها رو بخاطر شما اونجا میرفتیم. شب اخر یکم اذیتمون کردی وتا کلی وقت با باباامیر توی پتو تکونت میدادیم تاخوابیدی، وروجک مامان ...
16 اسفند 1393

21ماهگی

عزیزکم چند هفته ای هست به وبلاگت سر نزده بودم، اخه تا گوشی ویا لب تاب دست میگیرم میدوی وماما ماما میگی که یعنی بده به من. ماشالا انقدر هم خوب بلدی عزیزکم.. وقتی هم خوابی هزارتا کار عقب مونده ودرس و... میدونم تو مامانی رو درک میکنی. عزیزم زمان میگذره وتو بزرگتر میشی، بامزه تر وبازیگوش تر... خیلی دوست داری جلو اینه بایستی وبا خودت بازی کنی، هنوزهم بد غذایی موش موشک مامان، حسابی در دری هستی.. عاشق گیلاس وتوت فرنگی شدی. اسم بابایی رو هم یاد گرفتی ومیگی امی.. خیلی دوست دارم عزیزم. تو همه دنیای مامانی هستی... ...
16 بهمن 1393

سرماخوردگی

ستاره زندگی من چند روزی سرماخورده بود، الهی مامان بمیره که کوچولوی نازم تب... خیلی نگرانت بودیم. وقتی توی اغوشم بودی وشیر میخوردی وگرمای تنت رو حس میکردم نمی دونی مامانی چه ی داشت عزیزدلم... دوبار دکتر رفتیم اخه تبت قطع نمیشد اما خداروشکر گذشت اماهنوز از بینی کوچولوت اب میاد...
27 آذر 1393

سالگرد عشق

عزیزمامان سلام. ببخشید که دید به دیر به وبلاگت سر میزنم... عزیزکم چند روزه پیش پنجمین سالگرد ازدواج من وبابایی بود. باباامیر با یه دسته گل خوشمل و هدیه منو سوپرایز کرد. بعدشم سه تایی رفتیم کیش، هتل مریم.  اونجا خیلی خوب بود، از خیلی قبل برنامه کیش داشتیم اما از کوچولویی تو میترسیدیم که اذیت شی... اما خدارو شکر خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا کنار دریا... گل کوچیکم توی هتل به خاطر شما مجبور بودیم از این پله ها بالا وپایین بریم اخه اگر با اسانسور میرفتیم دیگه پیاده نمیشدی.. بالا... پایین...   یق   ...
27 آذر 1393

خاطره های یک ونیم سالگی

عزیز م 18 ماهه شدی، بااینکه از بزرگ شدنت لذت میبرم اما این ماه بخاطر واکسن دوست نداشتم برسه. اما رسید خیلی نگران بودیم، صبح بود که با بابا امیر رفتیم، من بیرون موندم وتو بابا... گوشم رو گرفته بودم که صدای گریه تو عروسکم رو نشنوم وداع میخوندم، وای که چقدر زمان دیر... تموم شد اومدی توی بغلم و زود آروم شدی... خدا رو شکر تموم شد بعد از چند روز رفتیم کنار دریا... وای که این همه آب رو تا حالا ندیده بودی قه قهه  میزدی عزیزکم ، کلی آب بازی کردی تموم مدت بابا امیر مراقبت بود... خیلی دوستدارتم ...
29 آبان 1393

مسافرت

عسلم سلام. خیلی وقت بود به وبلاگت سرنزده بودم اخه مامانی درس داره. الان هم شیرازیم وتولالا کردی ومنم ازفرصت استفاده کردم. عزیزم چندروزی خونه باباجون ها بودیم حسابی اتیش باروندی وماهم نتونستیم چیزی بهت بگیم. حسابی اب بازی ودردر... ذیشب خونه دایی هادی بودیم وبایه دونه ماهی که داشتن سرگرم بودی... گل من توی این مدت کلمه هایی یاد گرفتی مثل اب وحمام. انقدر اب وحمام دوست داری که بابا رونمیگی اما حمام رو میگی... هنوز هم مثل قبل بازی مورد علاقه ات خاموش و روشن کردن لامپ هست. بعدش هم گرگ بازی که توفرارکنی ومن وبابایی بیایم بخولیمت.
18 مهر 1393

تعطیلات

عسلک مامان سلام. چندوقتی خونه نبودیم ونتونستم از تو وشیطونی هات بنویسم، چندروزی خاله زهراخونمون بود وچندروزهم رفتیم شیراز. بهت حسابی خوش گذشت همه اماده خدمت به شاهزاده من بودن مخصوصا باباجون ها. عزیز دلم این چندروز حسابی اب بازی کردی وتاتونستی لباساتو کثیف اخه خودمون توی اپارتمان هستیم واب بازی تو به حمام محدود میشه اما اونجا حیاط بود و... یه شب رفتیم نخلستان ویه شب رفتیم هفت خوان اما تو طبق معمول بدغذا... یه شب بادایی هادی رفتیم پارک، اولین بار بود که به شهربازی میرفتی وخیلی بهت خوش گذشت. وقتی بیرون میریم اصلا دست مامان وبابایی رو نمیگیری ودوست نداری بغلت کنیم واین منو اذیت میکنه اخه میترسم بیفتی ویاتوی شلوغی... بهرحال سفر خوبی بود دوباره ب...
2 شهريور 1393