پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

دلنوشته مامان

مامانی غمگین

گلکم دوباره اون دونه های قرمز روی دست وپاهای کوچولوت طاهر شده. مامانی خیلی غصه می خوره. تا حالا چند تا دکتر رفتیم اما خوب نمیشن. مامان جون هم اومدن پیشمون. خاله زهرا واست نوبت دکتر گرفته وشنبه با مامان جون میریم اصفهان. بابایی سر کار هست وهفته بعد میاد پیشمون.  زود خوب شو عزیز مامان. ...
30 بهمن 1392

دکتر

کوچولوی نازم اومدیم اصفهان، دیروز باخاله زهرا رفتیم دکتر ،واست ازمایش خون نوشت. نمی دونم چکار کنم عزیزم دلم نمیاد ببرمت که از اون دستهای کوچولوت خون بگیرن، از طرفی هم خیلی نگرانتبم. میخوام یه دکتر دیگه هم ببرمت.  زود خوب شو گلم که مامان وبابایی خیلی نگرانت هستن.
28 بهمن 1392

بازبگوش مامان

یه هفته ای هست خونه باباجون هستیم. خیلی بهت خوش میگذره اخه مامان جون خیلی باهات بازی میکنن وتا خسته شدی از اونها باباجون بغلت میکنن. یه لحظه حاصرنیستی تنها باشی وخودت بازی کنی پسر لوس. دایی هادی هم اومدن پیشت واست باغ وحش وحلقه اوردن. حلقه روبیشتر دوست داری اخه رنگارنگ هستن. اما هیچ اسباب بازی جای طبلکت رو نمیگیره عزیز مامان.   ...
26 دی 1392

شش ماهگی

عزیز مامان شش ماهگیت مبارک. خیلی دوست داشتم 6 ماهه شی تا بتونیم بهت غدابدیم امایه خورده هم نگران واکسنت بودم. ساراجون اومده پیشمون، من که دلم نمیومد اشکاتو ببینم واسه همین بابایی با ساراجون تو رو بردن واسه واکسن، من هم بیرون وایسادم. اما تا صدای جیغت اومد ناخوداگاه اشک مامانی هم در اومد... شب یه خورده تب کردی که بابابایی پاشویه کردیمت وخداروشکر به خیر گدشت. این روزها واست فرنی وسوپ درست میکنم، سوپ رو خیلی بیشتر دوست داری... نوش جانت عزیزم. ...
25 دی 1392

8ماهگی

گل پسرمامان سلام. میدونم دارم کوتاهی میکنم ومرتب خاطرات تو موش موشک رو نمی نویسم، اما چیکار کنم هر روز یه چیزی پیش میاد. می دونم تو مامانی رو می بخشی. گل مامان چند روزه که روی دست وپاهات دونه های قرمز زده که خیلی نگرانمون کرده چند تا دکتر هم رفتیم میگن چیز مهمی نیست اما نمی تونم بیخیال بشم. باباامیر هم خیلی نگرانت هست. اون پیش ما نیست ما رو گذاشته خونه باباجون ورفته سرکار. راستی پارسا کوچولوی من این روزها خیلی تلاش میکنی که بتونی گاگله کنی خیلی کارهای بانمک میکنی وکلی مارو میخندونی. خیلی دوست داریم .... ...
25 دی 1392

غذاخوردن

میخوام از غذاخوردنت بگم  کوچولوی من یه چند روزه که خدارو شکر خوب شده غذاخوردنت، فرنی وسوپ وماست واب سیب... ماست رو خیلی دوست داری وفرنی رو نه زیاد. وقتی ما عدامی خوریم انقدر تلاش میکنی که به عذای مابرسی یا ما بهت بدیم عزیزم اما دلم نمیاد میترسم حساسیت بده یا... ایشال زود بزرگ میشی وکلی غذاهای خوشمزه واست درست میکنم گل کوچولوی من.
25 دی 1392