پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

دلنوشته مامان

اولین مروارید

گل پسرمامانی اولین مرواریدت مبارک. چندروزی بود که خیلی دستت توی دهنت میکردی انروز وقتی خندیدی چشمم به یه مروارید سفید وکوچولو افتاد، خیلی ذوق کردم عزیزم.  ماملن جون وباباجون هم خیلی خوشحال شدن. بابا امیر پیشمون نیست من هم بهش نگفتم تا خدش بیاد وکلی ذوق کنه
21 اسفند 1392

پارسا ولباسشویی

گل پسر دیروز بابایی اومدن اصفهان. وقتی بابایی رو دیدی خیلی خوسحال شدی وذوق کردی.  راستی گل مامان یه چیزی رو خیلی دوست داری وساعتها حاضری اونجا بنشینی، می دونی چیه مامانی؟ لباسشویی  خیلی بانمک بهش نگاه میکنی گل کوچولوی من.. ...
4 اسفند 1392

ماه نهم

کوچولوی من 9 ماهه شدی، مبارک عزیزم. ایشالا همیشه سالم باشی  گلکم بالاخره به سنی رسیدی که بتونی بدون کمک بنشینی، خیلی دوست داشتم به این لحطه برسی. دورت رو پر از اسباب بازی میکنیم وتوهم بازی وپرتاب... نفس مامان زود بزرگ شو وهمدم مامان وبابایی باش.... ...
4 اسفند 1392

ماما

عزیز مامان خدارو شکر خیلی بهتر شدی. اون دونه ها رفتن و چند روزه که تخم مرغ هم می خوری وواکنشی نداشته گل مامان. راستی عزیزکم دیشب برای اولین بار گفتی ماما...  خیلی دوست دارم کوچولوی قشنگم.
3 اسفند 1392

مامانی غمگین

گلکم دوباره اون دونه های قرمز روی دست وپاهای کوچولوت طاهر شده. مامانی خیلی غصه می خوره. تا حالا چند تا دکتر رفتیم اما خوب نمیشن. مامان جون هم اومدن پیشمون. خاله زهرا واست نوبت دکتر گرفته وشنبه با مامان جون میریم اصفهان. بابایی سر کار هست وهفته بعد میاد پیشمون.  زود خوب شو عزیز مامان. ...
30 بهمن 1392

دکتر

کوچولوی نازم اومدیم اصفهان، دیروز باخاله زهرا رفتیم دکتر ،واست ازمایش خون نوشت. نمی دونم چکار کنم عزیزم دلم نمیاد ببرمت که از اون دستهای کوچولوت خون بگیرن، از طرفی هم خیلی نگرانتبم. میخوام یه دکتر دیگه هم ببرمت.  زود خوب شو گلم که مامان وبابایی خیلی نگرانت هستن.
28 بهمن 1392

بازبگوش مامان

یه هفته ای هست خونه باباجون هستیم. خیلی بهت خوش میگذره اخه مامان جون خیلی باهات بازی میکنن وتا خسته شدی از اونها باباجون بغلت میکنن. یه لحظه حاصرنیستی تنها باشی وخودت بازی کنی پسر لوس. دایی هادی هم اومدن پیشت واست باغ وحش وحلقه اوردن. حلقه روبیشتر دوست داری اخه رنگارنگ هستن. اما هیچ اسباب بازی جای طبلکت رو نمیگیره عزیز مامان.   ...
26 دی 1392

شش ماهگی

عزیز مامان شش ماهگیت مبارک. خیلی دوست داشتم 6 ماهه شی تا بتونیم بهت غدابدیم امایه خورده هم نگران واکسنت بودم. ساراجون اومده پیشمون، من که دلم نمیومد اشکاتو ببینم واسه همین بابایی با ساراجون تو رو بردن واسه واکسن، من هم بیرون وایسادم. اما تا صدای جیغت اومد ناخوداگاه اشک مامانی هم در اومد... شب یه خورده تب کردی که بابابایی پاشویه کردیمت وخداروشکر به خیر گدشت. این روزها واست فرنی وسوپ درست میکنم، سوپ رو خیلی بیشتر دوست داری... نوش جانت عزیزم. ...
25 دی 1392