پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

دلنوشته مامان

8ماهگی

گل پسرمامان سلام. میدونم دارم کوتاهی میکنم ومرتب خاطرات تو موش موشک رو نمی نویسم، اما چیکار کنم هر روز یه چیزی پیش میاد. می دونم تو مامانی رو می بخشی. گل مامان چند روزه که روی دست وپاهات دونه های قرمز زده که خیلی نگرانمون کرده چند تا دکتر هم رفتیم میگن چیز مهمی نیست اما نمی تونم بیخیال بشم. باباامیر هم خیلی نگرانت هست. اون پیش ما نیست ما رو گذاشته خونه باباجون ورفته سرکار. راستی پارسا کوچولوی من این روزها خیلی تلاش میکنی که بتونی گاگله کنی خیلی کارهای بانمک میکنی وکلی مارو میخندونی. خیلی دوست داریم .... ...
25 دی 1392

غذاخوردن

میخوام از غذاخوردنت بگم  کوچولوی من یه چند روزه که خدارو شکر خوب شده غذاخوردنت، فرنی وسوپ وماست واب سیب... ماست رو خیلی دوست داری وفرنی رو نه زیاد. وقتی ما عدامی خوریم انقدر تلاش میکنی که به عذای مابرسی یا ما بهت بدیم عزیزم اما دلم نمیاد میترسم حساسیت بده یا... ایشال زود بزرگ میشی وکلی غذاهای خوشمزه واست درست میکنم گل کوچولوی من.
25 دی 1392

ماه 7

پسرکم چند وقتی خونه باباجون بودیم و نتونستم واست مطلب بگوذارم. این چند هفته تا تونستی قل خوردی اما یکم تنبل هستی مامان جونم اخه نه میشینی نه می خزی... ...
9 آذر 1392

مسافرت

واسه تعطیلات تاسوعاعاشورا خاله وداییت میرن خونه باباجون، به ماهم خیلی اصرار میکنن که بریم اما از توی هواپیما میترسیم که اذیت شی اخه خیلی بهونه گیر شدی. برخلاف اگثرنینی ها اصلا دردری نیستس وفقط می خوای توی خونه باشی. نگران سرماهم هستیم اخه اینجا هوا خیلی خوبه اماشیراز سرد... همه خیلی منتطر دیدن توگل پسر ناز نازی هستن ...
15 آبان 1392

اتلیه

امروزبا بابایی با کلی شوق وذوق رفتیم اتلیه که چندتاعکس خوشمل ازت بگیرن اماانقدر بهونه گرفتی که فقط تونستن یه عکس ازت بگیرن شیطون مامان...
2 آبان 1392

خاطرات ماه پنجم

پارساکوچولوی مامان سلام این روزهاکه توی 5ماهگی هستی خیلی شیرین شدی. داری قل خوردن رویاد میگیری. دندونت داره در میاد وکلی اذیتت میکنه، دستت هم دایم توی دهنت هست. وقتی می خوابی دل من وباباامیر کلی واست کوچولو میشه ومنتطریم تا بیدارشی وبالبخندشیرینی که روی لبهات نقش میبنده بهمون نگاه کنی. ...
28 مهر 1392

ماه پنجم

کوچولوی مامان سلام  امروز 5ماهه شدی. مبارک عزیزم کاش زود بزرگ شی وتوی خونمون صدای خنده هات بپیچه و...  امروز بابا سر کار بود وما باهم خونه بودیم انقدر بهونه گرفتی که بابامجبورشد مرخصی بگیره وبیاد خونه کمک من اما تا بابااومد ساکتشدی وشروع کردی به خندیدن.  شیطونک مامان ... ...
25 مهر 1392

تاماه پنجم

9اردیبهشت روز 2شنبه ساعت 9صبح بود که خدا تورو به ما هدیه داد. خیلی خداروبه خاطر همچین فرشته ای شاکر بودیم. چون من وبابایی از بچه داری چیزی بلد نبودیم به خونه باباجون رضا رفتیم تا 4ماهگی تو گل پسر. روزهای شیرین ولی سختی بودن. حسابی بغلی شده بودی. واکسن 2 و4 ماهگیت خیلی بد بودن خیلی اذیت شدیم ولی خداروشکربه خیر گدشت. 4ماهه بودی که به خونه خودمون اومدیم اولش سخت بود. تنها، محیط جدید... امازود عادت کردی. دندونت میخواست دربیادواسه همین خیلی نااروم بودی خصوصاشبها، بایدتوی پتوتکونت میدادیم تا بالاخره لالا کنی... ...
21 مهر 1392

سراغاز

بنام خالق مهربانی ها که بامهربانیش توروبه ما امانت داد کوچولوی من تولدت مبارک من وبابا تصمیم گرفتیم خاطرات تو رو توی این وبلاگ بنویسیم تا وقتی بزرگ شدی بدونی چقدر با اومدنت مارو شاد کردی وبه زندگیمون روح دادی .. ...
18 مهر 1392