پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

دلنوشته مامان

دکتر

کوچولوی نازم اومدیم اصفهان، دیروز باخاله زهرا رفتیم دکتر ،واست ازمایش خون نوشت. نمی دونم چکار کنم عزیزم دلم نمیاد ببرمت که از اون دستهای کوچولوت خون بگیرن، از طرفی هم خیلی نگرانتبم. میخوام یه دکتر دیگه هم ببرمت.  زود خوب شو گلم که مامان وبابایی خیلی نگرانت هستن.
28 بهمن 1392

بازبگوش مامان

یه هفته ای هست خونه باباجون هستیم. خیلی بهت خوش میگذره اخه مامان جون خیلی باهات بازی میکنن وتا خسته شدی از اونها باباجون بغلت میکنن. یه لحظه حاصرنیستی تنها باشی وخودت بازی کنی پسر لوس. دایی هادی هم اومدن پیشت واست باغ وحش وحلقه اوردن. حلقه روبیشتر دوست داری اخه رنگارنگ هستن. اما هیچ اسباب بازی جای طبلکت رو نمیگیره عزیز مامان.   ...
26 دی 1392

شش ماهگی

عزیز مامان شش ماهگیت مبارک. خیلی دوست داشتم 6 ماهه شی تا بتونیم بهت غدابدیم امایه خورده هم نگران واکسنت بودم. ساراجون اومده پیشمون، من که دلم نمیومد اشکاتو ببینم واسه همین بابایی با ساراجون تو رو بردن واسه واکسن، من هم بیرون وایسادم. اما تا صدای جیغت اومد ناخوداگاه اشک مامانی هم در اومد... شب یه خورده تب کردی که بابابایی پاشویه کردیمت وخداروشکر به خیر گدشت. این روزها واست فرنی وسوپ درست میکنم، سوپ رو خیلی بیشتر دوست داری... نوش جانت عزیزم. ...
25 دی 1392

8ماهگی

گل پسرمامان سلام. میدونم دارم کوتاهی میکنم ومرتب خاطرات تو موش موشک رو نمی نویسم، اما چیکار کنم هر روز یه چیزی پیش میاد. می دونم تو مامانی رو می بخشی. گل مامان چند روزه که روی دست وپاهات دونه های قرمز زده که خیلی نگرانمون کرده چند تا دکتر هم رفتیم میگن چیز مهمی نیست اما نمی تونم بیخیال بشم. باباامیر هم خیلی نگرانت هست. اون پیش ما نیست ما رو گذاشته خونه باباجون ورفته سرکار. راستی پارسا کوچولوی من این روزها خیلی تلاش میکنی که بتونی گاگله کنی خیلی کارهای بانمک میکنی وکلی مارو میخندونی. خیلی دوست داریم .... ...
25 دی 1392

غذاخوردن

میخوام از غذاخوردنت بگم  کوچولوی من یه چند روزه که خدارو شکر خوب شده غذاخوردنت، فرنی وسوپ وماست واب سیب... ماست رو خیلی دوست داری وفرنی رو نه زیاد. وقتی ما عدامی خوریم انقدر تلاش میکنی که به عذای مابرسی یا ما بهت بدیم عزیزم اما دلم نمیاد میترسم حساسیت بده یا... ایشال زود بزرگ میشی وکلی غذاهای خوشمزه واست درست میکنم گل کوچولوی من.
25 دی 1392

ماه 7

پسرکم چند وقتی خونه باباجون بودیم و نتونستم واست مطلب بگوذارم. این چند هفته تا تونستی قل خوردی اما یکم تنبل هستی مامان جونم اخه نه میشینی نه می خزی... ...
9 آذر 1392

مسافرت

واسه تعطیلات تاسوعاعاشورا خاله وداییت میرن خونه باباجون، به ماهم خیلی اصرار میکنن که بریم اما از توی هواپیما میترسیم که اذیت شی اخه خیلی بهونه گیر شدی. برخلاف اگثرنینی ها اصلا دردری نیستس وفقط می خوای توی خونه باشی. نگران سرماهم هستیم اخه اینجا هوا خیلی خوبه اماشیراز سرد... همه خیلی منتطر دیدن توگل پسر ناز نازی هستن ...
15 آبان 1392

اتلیه

امروزبا بابایی با کلی شوق وذوق رفتیم اتلیه که چندتاعکس خوشمل ازت بگیرن اماانقدر بهونه گرفتی که فقط تونستن یه عکس ازت بگیرن شیطون مامان...
2 آبان 1392