پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

دلنوشته مامان

تعطیلات

پارسا جونم اومدیم خونه باباجون جمشید، خیلی دلشون واست تنگ شده بود وخیلی از دیدنت خوشحال شدن، اولش یکم غریبی کردی اما زود باهاشون دوست شدی. شب خونه حاجی بابا رفتیم، موش موشک مامان خیلی گریه کردی وباباامیر همه کار کرد تا ساکت شی وبالاخره شدی.  شب رفتیم باغ ، سروش وعلیرضاخیلی باهات بازی کردن، تو هم خیلی خوشحال بودی...   راستی چندروزه اصلااز غذاخوردنت راصی نیستم، خیلی بد غذاشدی عزیزکم. مامانی غصه میخوره ها، تو رو خدا غذاتو بخور
9 فروردين 1393

عیدنوروز93

عزیز مامان سال نو مبارک.  اولین  عید نوروز هست که تو درش حضور داری. خیلی دلم میخواست 3تایی یعنی من وتو وبابایی کنار سفره هفتسین ودر کنار هم بودیم اما نیستیم. من وتو خونه باباجون وبابایی سر کار هست... حتما بابایی هم دلش واسه ما ریزه شده پسرکم، اما 2روز دیگه بابا میادو ...   ...
4 فروردين 1393

اولین مروارید

گل پسرمامانی اولین مرواریدت مبارک. چندروزی بود که خیلی دستت توی دهنت میکردی انروز وقتی خندیدی چشمم به یه مروارید سفید وکوچولو افتاد، خیلی ذوق کردم عزیزم.  ماملن جون وباباجون هم خیلی خوشحال شدن. بابا امیر پیشمون نیست من هم بهش نگفتم تا خدش بیاد وکلی ذوق کنه
21 اسفند 1392

پارسا ولباسشویی

گل پسر دیروز بابایی اومدن اصفهان. وقتی بابایی رو دیدی خیلی خوسحال شدی وذوق کردی.  راستی گل مامان یه چیزی رو خیلی دوست داری وساعتها حاضری اونجا بنشینی، می دونی چیه مامانی؟ لباسشویی  خیلی بانمک بهش نگاه میکنی گل کوچولوی من.. ...
4 اسفند 1392

ماه نهم

کوچولوی من 9 ماهه شدی، مبارک عزیزم. ایشالا همیشه سالم باشی  گلکم بالاخره به سنی رسیدی که بتونی بدون کمک بنشینی، خیلی دوست داشتم به این لحطه برسی. دورت رو پر از اسباب بازی میکنیم وتوهم بازی وپرتاب... نفس مامان زود بزرگ شو وهمدم مامان وبابایی باش.... ...
4 اسفند 1392

ماما

عزیز مامان خدارو شکر خیلی بهتر شدی. اون دونه ها رفتن و چند روزه که تخم مرغ هم می خوری وواکنشی نداشته گل مامان. راستی عزیزکم دیشب برای اولین بار گفتی ماما...  خیلی دوست دارم کوچولوی قشنگم.
3 اسفند 1392

مامانی غمگین

گلکم دوباره اون دونه های قرمز روی دست وپاهای کوچولوت طاهر شده. مامانی خیلی غصه می خوره. تا حالا چند تا دکتر رفتیم اما خوب نمیشن. مامان جون هم اومدن پیشمون. خاله زهرا واست نوبت دکتر گرفته وشنبه با مامان جون میریم اصفهان. بابایی سر کار هست وهفته بعد میاد پیشمون.  زود خوب شو عزیز مامان. ...
30 بهمن 1392