پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

دلنوشته مامان

سرماخوردگی

ستاره زندگی من چند روزی سرماخورده بود، الهی مامان بمیره که کوچولوی نازم تب... خیلی نگرانت بودیم. وقتی توی اغوشم بودی وشیر میخوردی وگرمای تنت رو حس میکردم نمی دونی مامانی چه ی داشت عزیزدلم... دوبار دکتر رفتیم اخه تبت قطع نمیشد اما خداروشکر گذشت اماهنوز از بینی کوچولوت اب میاد...
27 آذر 1393

سالگرد عشق

عزیزمامان سلام. ببخشید که دید به دیر به وبلاگت سر میزنم... عزیزکم چند روزه پیش پنجمین سالگرد ازدواج من وبابایی بود. باباامیر با یه دسته گل خوشمل و هدیه منو سوپرایز کرد. بعدشم سه تایی رفتیم کیش، هتل مریم.  اونجا خیلی خوب بود، از خیلی قبل برنامه کیش داشتیم اما از کوچولویی تو میترسیدیم که اذیت شی... اما خدارو شکر خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا کنار دریا... گل کوچیکم توی هتل به خاطر شما مجبور بودیم از این پله ها بالا وپایین بریم اخه اگر با اسانسور میرفتیم دیگه پیاده نمیشدی.. بالا... پایین...   یق   ...
27 آذر 1393

خاطره های یک ونیم سالگی

عزیز م 18 ماهه شدی، بااینکه از بزرگ شدنت لذت میبرم اما این ماه بخاطر واکسن دوست نداشتم برسه. اما رسید خیلی نگران بودیم، صبح بود که با بابا امیر رفتیم، من بیرون موندم وتو بابا... گوشم رو گرفته بودم که صدای گریه تو عروسکم رو نشنوم وداع میخوندم، وای که چقدر زمان دیر... تموم شد اومدی توی بغلم و زود آروم شدی... خدا رو شکر تموم شد بعد از چند روز رفتیم کنار دریا... وای که این همه آب رو تا حالا ندیده بودی قه قهه  میزدی عزیزکم ، کلی آب بازی کردی تموم مدت بابا امیر مراقبت بود... خیلی دوستدارتم ...
29 آبان 1393

مسافرت

عسلم سلام. خیلی وقت بود به وبلاگت سرنزده بودم اخه مامانی درس داره. الان هم شیرازیم وتولالا کردی ومنم ازفرصت استفاده کردم. عزیزم چندروزی خونه باباجون ها بودیم حسابی اتیش باروندی وماهم نتونستیم چیزی بهت بگیم. حسابی اب بازی ودردر... ذیشب خونه دایی هادی بودیم وبایه دونه ماهی که داشتن سرگرم بودی... گل من توی این مدت کلمه هایی یاد گرفتی مثل اب وحمام. انقدر اب وحمام دوست داری که بابا رونمیگی اما حمام رو میگی... هنوز هم مثل قبل بازی مورد علاقه ات خاموش و روشن کردن لامپ هست. بعدش هم گرگ بازی که توفرارکنی ومن وبابایی بیایم بخولیمت.
18 مهر 1393

تعطیلات

عسلک مامان سلام. چندوقتی خونه نبودیم ونتونستم از تو وشیطونی هات بنویسم، چندروزی خاله زهراخونمون بود وچندروزهم رفتیم شیراز. بهت حسابی خوش گذشت همه اماده خدمت به شاهزاده من بودن مخصوصا باباجون ها. عزیز دلم این چندروز حسابی اب بازی کردی وتاتونستی لباساتو کثیف اخه خودمون توی اپارتمان هستیم واب بازی تو به حمام محدود میشه اما اونجا حیاط بود و... یه شب رفتیم نخلستان ویه شب رفتیم هفت خوان اما تو طبق معمول بدغذا... یه شب بادایی هادی رفتیم پارک، اولین بار بود که به شهربازی میرفتی وخیلی بهت خوش گذشت. وقتی بیرون میریم اصلا دست مامان وبابایی رو نمیگیری ودوست نداری بغلت کنیم واین منو اذیت میکنه اخه میترسم بیفتی ویاتوی شلوغی... بهرحال سفر خوبی بود دوباره ب...
2 شهريور 1393

کفش

عزیزکم از قبل تولدت واست کفش گرفته بودیم اما هیچوقت دلم نیومد وایت بپوشم اخه ترسیدم گرما پاهای کوچولوتو اذیت کنه واین اولین کفشی هست که باهاش قدم برداشتی... ...
3 مرداد 1393

روزهای پارسا

چندروز پیش باباجون ومامان جون اومدن پیشمون، خیلی از دیدنشون خوشحال شدی وذوق کردی. صبح ها به عشق اونها زود از خواب بیدار میشدی وباباجون روبیدار میکردی وبغل میشدی واشاره به سمت در... اونها هم خیلی به دلت رفتار میکردن ومن هم نگران لوس شدنت... اخرهفنه همگی رفتیم اصفهان خونه خاله زهرا، یکم بادایی رضا غریبی کردی اما خاله زهرا ونیایش روخیلی دوست داشتی وبا نیاخیلی بازی میکردی.   اونجا اولین بار کفش پوشیدی ودستای کوچولوتو به من دست من دادی وخودت قدم برداشتی. پارساجونم نمیدونی چه حس خوبی داشتم. بابایی هم ازت فیلم گرفت. خیلی کفشاتو و قدم زدن رو دوست داشتی ودیگه بغل نمیامدی وتوی چمن های میدان امام بازی میکردی. خیلی بهت خوش گذشت. عزیز دلم...
3 مرداد 1393

اتاق موش موشک

عزیزدل مامان وبابا این عکس اتاقت هست توی خونه جدیدمون.  بیشترسلیقه باباامیر هست. تختت رو خیلی دوست داری وروش کلی بازی  وورجه وورجه میکنی.  ...
16 تير 1393

روزهای گلپسرم

نازگل مامان این روزهاخیلی شیطونک شده وحسابی مامانی رو اذیت میکنه اماایشالا همیشه سالم باشی وشیطنت کنی. گل قشنگم 14 ماهه شدی. 6تا دندون داری ودر حال یادگرفتن راه رفتن، 3تا قدم کوچولو برمیواری وتاپ میافتی. من وباباامیر هم کلی ذوقت میکنیم. کلمه هایی که میگی دردر ماما بابا نه نه ات و.. خیلی دوست دارم عزیزم خیلی دوست دارم همدم زندگیم.. کاش بفهمی چقدردوست دارم کاش بدونی از الان دلتنگ مدرسه رفتن و... دلتنگ لحظه هایی که تو اغوشم نباشی. نمی دونی وقتی داری شیرمیخوری ودست کوچولوت رو میگذاری روی قلبم چه حسی دارم...  خدایاشکرت خدایاشکر 
10 تير 1393